loading...

هفت اقلیم

ادبیات

بازدید : 211
پنجشنبه 16 مهر 1399 زمان : 5:37

روزهای غمبار می‌آمدند و می‌رفتند و من هر روز در مصاف با این غول سیاه وحشی، آبدیده تر می‌شدم. یاد گرفتم به جای مصرف آرامبخشها، پیاده روی کنم تا با خستگی به استقبال خواب بروم. یاد گرفتم به ورزش پناه ببرم تا وقتی برای هجوم افکار منفی نباشد. یاد گرفتم کهنه را با نو عوض کنم تا همه چیز رنگ شادی و طراوت بگیرد. گفتگو کنم، گاهی سکوت را بشکنم و خواسته‌های خودم را به زبان بیاورم. مهربانی کنم، سعی کنم ببخشم و عفو کنم، دیگران را به خاطر اشتباهی به کلی طرد نکنم، مگر خودشان بخواهند. لبخند بزنم، بخندانم، حتی دردها و مشکلات را هم به بازیچه بگیرم و جوکی بزرگ از آنها درست کنم و مغلوبشان کنم. یاد گرفتم کمک کنم حتی به لبخندی، به نگاهی. بزرگترین دست آوردی که از این بیماری نصیب من شد، ارتباط با خدا بود. زیباترین لحظه‌ها برایم در آن روزها، رابطه‌ی صمیمانه‌ی من با خدا بود. دلم شکسته بود و مایوس و نومید به آینده‌ی مبهم فکر می‌کردم. دل از همه بریدم، حتی از فرزندانم با اینکه عمیقا عشقی بی انتها نسبت به آنها داشتم و دارم. همسرم را مهربانتر از قبل یافتم . در ماشین بیحال، خوابیده بودم و در خیابانها به دنبال هر مطبی بودم که باز باشد. اما صبح بود و همه جا بسته . و نگاه من فقط به دیوارها برای پیدا کردن تابلوی پزشکی، حتی اگر عمومی‌بود. ناچار بیمارستان رفتیم. در حین پارک کردن، با همسرم تماس گرفتند و صدای پدرش را می‌شنیدم که درخواست تعویض دفترچه‌ی بیمه اش را داشت. اینجا بود که همسرم در حالی که سعی داشت ماشین را پارک کند، دقیقا این جمله را گفت:( این داره می‌میره آخه من چطوری الان دفترچه برسونم، اگه هواپیما هم سوار شم نمی‌تونم). خدایا!!!! چی می‌شنیدم؟ هر چه نکاه کردم، هیچ اینی، غیر من در ماشین نبود، خدایا شکرت که منم در سرشماری این دنیا به حساب می‌آمدم. 🙂اصلا همان جا خوب شده بودم. این اولین باری بود که اینطور صحبت می‌کرد. چون هیچ گاه در این بیست و شش، هفت ساله ندیدم صدای ایشون بلندتر از پدر و مادرش باشد و نه بگوید. خوشبختانه رابطه‌ی بسیار خوبی با هم دارند. من اما با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد ، گفتم: براش ببر. فکر نکنید من آدم خوبی هستم، البته سنگدل نیستم اما این بیماری، قلب مهربانتری برایم ساخته بود. طاقت هیچ نزاع و پرخاشگری را نداشتم، حتی اگر انیمیشنی می‌دیدم که غمگین بود، بلند بلند گریه می‌کردم. اصلا شده بودم یک طفل معصوم بیگناهِ تنبل😀 دلم می‌خواست حالم خوب بود و می‌رفتم روی چهار پایه و از بالا تمیز می‌کردم و هر چه کهنه و اضافه بود دور می‌ریختم، غذایی درست می‌کردم که بویش تا هفت تا میدان برود و انگشتهایشان را هم با آن بخورند، لباسها روی بند با نوازش نسیم این طرف و آن طرف برود و بوی عطر از آنها بلند شود و شیشه‌های براق تمیز و چای تازه دم اعلا با کیک دستپخت و آهنگ زیبای شاد. اما خب اینها خیالات بود ولی دست نیافتنی نبود، چون من متوقف نشدم، برخاستم و تلاش کردم و خوب شدم. پیاده روی ، پرهیز از تلویزیون و اخبار ناراحت کننده، ایروبیک، مناجات با خدا، روابط بهتر با همسر و بچه‌ها، گفتگو و بیان دلیل غمها و غصه‌ها و در صدد رفع مشکلات بودم. ایشان در آن زمان خیلی بیشتر از گذشته، توجه می‌کرد و همکاری. با همان حال و روزم، آزمونی را شرکت کردم و قبول شدم و خیالم راحت شد. نتیجه‌ی آزمون پسرم هم خوب بود. و همین شادیهای کوچک، کم کم حالم بهتر شد. و تا الان که هستم و می‌نویسم. از تمام دوستانی که در این نوشته همراهم بودند، صمیمانه قدردانی می‌کنم. شاد باشید و خالق شادیها.

حکایت شیرین بهلول و تقسیم عادلانه
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی