آن روزگاران، درآسمان خیالم پرندهای نبود; جز افکار بهم پیوسته که تو را دنبال میکرد; باتو زندگی میکرد اما بی صدا. با تو میخندید ولی هیچگاه نگریست; چرا که تو تنها جزیرهی گم شدهی گنجهای من بودی. میخواهی باز هم بگویم؟ تو در آسمان خیالم، شبیه ترین ستاره به سهیل بودی. کم پیدا ودست نیافتنی. آن زمان، سراغ تو را از زهره وشباهنگ میگرفتم; البته با زبان نگاهم. تو تجسم تصورهای مونتاژ نشدهی من بودی. تو همان بودی که دل وزبانم، هردو با یکهارمونی زیبا بیان میکردند. اما باز هم در سکوت وخاموشی ونجواگونه. در دریای اوهام، من ماهرترین غواص بودم که به سویت میآمدم. باتو در سطح وژرف دریا سیر میکردم. پندها میگرفتم از رفتار ومتانتت. گاه نیز به سخنان زیبا ودلنشینت میخندیدم. اما خندهای که فرجامش نقطهای سیاه بود. مجددا از زاویهای دیگر ریسک میکردم وباز هم همان نتیجه. در دنیای من وتو حرف وحدیث نبود; که گهگاه، کنایه و مجازی بود از سوی تو ومن باید از تحلیل آنها به کنه اندیشههایت دربارهی خودم میرسیدم. گاه پیغام مختصری بود که حتی یک جمله هم نمیشد. بگذار بگویم در آن زمان که خرد من بسیار کودکانه و در حد همان بازیچههای رنگارنگ بود، تو عاقلانه تر فکر میکردی ومن افکار زیبایت را فقط از منش و شخصیتت، رو خوانی میکردم. قلبم آیینهی بی زنگاری بود که نقطههای مثبت تو را منعکس میکرد. ولی اکنون بعد از اندی سال نتوانستم دریابم که به راستی مفهوم جاذبه وکشش تو چه بود.
همبازی کودکی هایم ... بازدید : 210
دوشنبه 20 مهر 1399 زمان : 14:36