یکی دو سال پیش بود که فرمانده دمغ اومد خونه و گفت: دوستمو گرفتنش. گفتم: به سلامتی و مبارکی باشه. پس چرا ما رو دعوت نکردن؟ گفت: مسخره بازیو بذار کنار. یعنی که دستگیرشون کردن. گفتم: مگه چیکار کردن؟ گفت: گشت ارشاد گرفتنشون. تازه فهمیدم چی به چیه. از شوخی گذشته واقعا ناراحت شدم به خصوص وقتی فهمیدم دوستان، مهمان این شهرند. پرسیدم خب حالا چکار کردن؟ گفت: هم به حجاب خانمش گیر داده بودن و هم مشکوک به نسبت اونها با هم بودن. گفت: با نشون دادن سند ازدواج آزادشون کردن ولی قسم خوردن که هرگز پاشونو توی این شهر نذارن. یکبار هم خودم وقتی داخل اتوبوس بودم، خانم جوانی همراه با پیرمردی وسط اتوبوس، قسمت آقایون در حال گفتگو بودند. منم صندلی اول قسمت خانمها بودم. یهو یکی از خانمهای همردیف من، داد زد که آهای خانم چرا دستمال کاغذیتو میاندازی روی سر حاج آقا؟ . خانم جوان گفت: تهمت نزن خانم، من نمیخواستم روی سر ایشون بندازم. ولی اون خانم چادری اصرار میکرد که چرا توهین به حاج آقا کردی و بی حجابی و چه و چه؟ وقتی اینا رو میشنیدم، از خجالت داشتم میمردم. که ما آدما چرا انقدر دخالت بیجا در کار دیگران میکنیم؟ چرا سرمون به کار خودمون نیست؟ خود اون حاج آقا شاکی نیست، شما چرا آتیش رو روشن و شعله ور میکنی؟ اگر حجاب نداره، آیاداد بزنی و ایرادی اگه هست،فریاد کنی، کار تو درسته؟ و چقدر این خانم جوان و پیرمرد رو که معلوم بود مهمان این شهرند ، رنجوند تا مرز گریه. و اون شادی و خندهی این خانم جوون و اون پیرمرد رو از اونها گرفت. آهسته به زن چادری گفتم: شما نمایندهی مردم اینجا هستین، اینا مهمون شهر شما هستن، چرا این رفتار رو میکنید؟ ولی اصلا گوش نمیداد تا نزدیک بود با پیرمرد دعواشون بشه. سر درد گرفته بودم، چقدر منظرهی قبیحی! متاسفانه اون دو نفر پیاده شدند ولی میدونم همیشه از این شهر و مردمش خاطرهی بدی به یاد خواهند داشت.
نکات مهم در انتخاب پرگولا چوب پلاست بازدید : 556
سه شنبه 28 مهر 1399 زمان : 2:39